از تاب که خسته میشم ، سارا میگه بریم سرسره . یه نگاه میندازم همش مال
بچه کوچیک ست . تا بالاخره یکی که از همه بلندتره انتخاب میکنم . از سرسره
با سرعت میام پایین . یه لبخندی تحویل آقاهه و خانومه میدم ، هر 3 تامون
میخندیم . خانومه میگه احمد اونجاست (پسره سه سالشون رو میگفتنند که فکر
میکردنند از این سرسره قرار بیاد )