عینکم ساعت 8 آماده میشه .
میگن شب زیاد سرفه کردی !!! نمیدونم .
نهار آش خوردیم به جز من . سبزی خریدم و برم خونشون ، لازم نبود برم کمک .
دسته جمعی میخواییم بریم شب یلدا .
با هر سرفه ام مامانم نگران میاد بالا پیشم و میگه دارو بخور .
هبه احوالم رو میپرسید.
مامانم میگه :- برات چای گذاشتم
و من نگاه میکنم به تار موی سفیدش !! و ناراحت میشم از این که گرد روی چهره اش بشینه .
پیاده رفت داروخونه و واسم دارو گرفت .
صبح باید با این حال و روزم بلند شم و باهاشون مدارا کنم تا وقتی بروند به مدرسه .
هیچی از درس هام نخوندم ، و ننوشتم ، دارنند روی هم تلنبار میشنند . و باز امروز مح کا رو شروع میکنیم .
کار و موبایل و لبتاب هنوز هیچ . راننده راننده پول بیشتری خواست و تا موافقت خودمون رو اعلان کردیم ، با کس دیگری قرار داد بسته بود . و فعلا معلوم نیست با کی قراره برم .
28 آذر :-
ن رو رسوندم کار و بعدش خودم و حم رفتیم درمونگاه و دارو گرفتیم و زه رو هم اونجا دیدیم .
نهار و برگشتنش هم به عهده ی خودم بود .
دی اح اومد گفت خواب دیدم ، گفتم دروغه ...
شام اب خونمون بود و بعدش هم رفتنند فرودگاه ...
پر اومد و خیلی نمیتونم دقیق کارها رو انجام بدم .
حم نمازش رو خوند
و پیام فرستاد و اما هنوز خبر از حاملگیش نداد و شب که قرار بود ، مامان تماس بگیره برای شم که نمیدونم چی شد .
خدایا سر نذرم هستم ، شکرت .
از ترس مامانم که بهش گفته بود زود برگرد ؛ نصف مسیر رو به دلیل ترافیک ، پیاده برمیگرده و الان هم سرما خورده .
شام هم بابا درست کرد و الان میخوام برم بخوابم ! مح یه جلد موبایل برای خودش خرید و به خاطر شاه کار گردش نرفت
این همه وقت سرفه ها نگذاشتنند بخوام .
همسایمون اومده ، میگه حالت خوبه ؟ میگم الحمدالله
میگه صدای سرفه ات دیشب می یومد .
میگم کی ؟ دیشب ؟ !! میگه نزدیک های صبح .
دارم فکر میکنم صدای سرفه های من چه جوری به خونشون میرسه !
.
کل کتاب تاریخ رو با هم خوندیـــم ! با این گلو درد و ســـرفه .
26 آذر :-
مح سوندم مدرسه و راه برگشتن نان خریدم و دیگه همش تب داشتم و بعد از مغرب هم رفتیم میتیگ و نمرات درخشان مح + خونه ی مریم رفتیم و یه خراش کوچیک که حتی ندیدم بعدش خواب تا 2:30 و بعدش حم از بیرون برگشت و گفت که خواب بوده ... و با دوبار درست کردن آبجوش و عسل به خواب رفتم تا 11 امروز که یکشنبه هست و جشن !!!
گلوم درد میکنه حسابی .
اب نهار نیومد و دستم لاک زدم و مریم اومد تا ساعت 7 باهم ورد کار کردیم و دی احم آمپولش رو زدم و بعدش امیر اومد و ح نمازش رو خوند .
لبتاب بخرم یا نه ، مهم نیست
خدایا شکرت
ماما در رو قفل کرده بود ؛ م تماس گرفت بر روی موبایلم و من رفتم در رو براش باز کردم .
کی بچه ها عاقل میشن .
ص دقت اومد و نهار هم عدس درست کردم و دانشگاه استاد سرما خورده بود و کلاس محاکا برگزار نشد و با راننده هم برگشتم ؛ آهنگ عروسی گذاشته بود ... زهرا و سارا اومدنند و خانم همسایه و منم گفتم نی نی داریم ...
م الان رفته بیرون و قرار بود ساعت 10 برگرده که هنوز برنگشته و ح باز هم نمازش نخوند
جشن عقد ش هم امشبه و .... خدا همه رو به راه راست هدایت کنه .
دیروز که از خداحافظی مامان فاطمه برگشتیم ، م حالش زیاد خوب نبود ، در نتیجه امروز نرفت مدرسه و منم صبح رفتم خرید و عصر س اومد خونه تا 8 و تیم تقریبا و شام ساندویچ و کلوب خوردیم و کادو تولدم کرم و عطر بهم داد ...
ح هم نماز نخوند و خوابید و فعلا همه چیز آرومه ...
خدایا شکرت
ح خوابید بدون این که نماز بخونه و ماما میخواد بره خرید با ف و ن کار هست و درس یاد م هم دادم و تلفنی با ز هم صحبت کردم ...
درسم هم انجام ندادم و ننوشتم
الان کمی آرامش دارم
خدایا این آرامش رو ازم نگیــر
مدرسه نرفت و فعلا پدر خبر دار نشد .
از صبح تا حالا تمرکز ندارم ، نمیتونم درس بخونم .
این موضوع رو با صحبت حل کردم ، حالا ح با صحبتش که خوشی میکنم از این بعد ، منو بهم ریخت .
به س هم گفتم نیا خونمون تا چهارشنبه ! هرچند که خیلی دوست داشتم ببینمش اما چون جو خونه رو مناسب ندیدم .
س تماس میگیره ، میخواد بیاد خونمون ، میگم ، فردا بیا ...
استاد ؛ چیزی نمیگه واسه پرسیدن یا تمرین ها ، پیاز هم خریدم قبل از رفتن . بعدش هم هبه و آلاء : ما دوستتون نداریم و س : کسی نگذاشتید ، که دوستتون داشته باشه .
3 تمرین ، که من یک و نصفه ایی بیشتر حل نکردم
توی با لیلا تماس میگیرم چون دلتنگشون بودم .
داره گریه میکنه ، اینقدر نوازشش میکنم تا بخوابه .
کفش بهونه بود ؛ شاید کم توجهی منم هست .
رفتم چند تا خودکار و یه دفتر خریدم ، و جزوه هم چاپ کردم .
چقدر ذوق خودکارهای جدیدم رو دارم که خوشخط بنویسم توی دفتر جدید
امروز باید خودم برم دانشگاه - روزه است و راننده هم کار داشت ...
سرم درد میکنه ، با دوستم س هم نتونستم صحبت کنم !
کارهای دانشگاه نخوندم و نماز ماه گرفتگی هم هنوز نخوندم .
کابینت ها هم نصب کردنند .
دعوت بودیم به مناسبت ماشین جدید . (یه تماس غریب)
همه اومدنند جز مامانم ؛ حتی ن هم اومد با خانومش و دختراش ...
تا تونستم کباب خوردم ،چسپید ! خیلی وقت بود اینطوری غذا بهم نچسپیده بود .
دوربین آماده بود اما فراموش کردم عکس دسته جمعی بگیرم .
خیلی خوش گذشت ! جاتون خالی .
سارا هم با جلکسی و نقاشی سوپرایزم کرد ! و همش میگفت چشماتو ببند یا این که کی میایی خونمون کادوت رو بهت بدم ..
17 آذر :-
فشار خونه و درجه ی تب و .. آزمایش میدم و برمیگردم خونه و شب میرم پاسخش رو میگیرم. همه چی عالی بود . (البته با هزار استرس ، اونجا دی . بهمن .. دیدم و کمکش کردم و درو )
توی راه برگشت و اون شلوغی ، یه سر فروشگاه هم میرم و مرغ میخرم .
برمیگردم خونه ساره تماس میگره و ناراحته از این که تولدم رو کمی یادش رفته . و شب کل کابینت های رو باز میکنیم .
16 آذر :-
1- از اول راهنمایی تا حالا 20 نگرفته بود ، ... چقدر الان خوشحال بود بعد از این همه مدت .
2- با وجود این که متوجه شدم پول رو پرداخت نکرده ، اما پسورد رو بهش دادم .
3- این همه باهاش ریاضی کار کردم ، 7 آورده و کمبود وقت رو بهونه میکنه و خوشحاله که شاید بره ، توی تیم ملی بازی کنه و میگه التماس دعا ...
4- ماشین نو خریده و مادر خانومش مسافره ..
5- غذاش رو میدم بهش چون زهرا مسافرته ..
6- زهرا الان 2 هفته هست که مریضه ، بچه هاش هم حالشون خوب نیست .
استاد اسامه و استاد طارق از ساعت 4 الی 6:30 داشتیم اما استثناء امروز 6:15 تموم کردم و خودم برگشتم خونه .
از سرما سر کلاس میلرزیدم !
استاد دوبار سرکلاس صدام کرد که حواست نیست و به چی فکر میکنی و شرمنده ام کرد .
اسلام بهم گفت ، خوشگل شدی .
میخواستم برم عزاداری اما دیر جنبیدم و جا موندم .
کارهای دانشگاه ها رو تقریبا انجام دادم و زبان انگلیسی هم ریختم توی ام پی تری تا گوش بدم و ..
مونده لباس دانشگاه رو اتو بزنم و یه مراجعه ایی داشته باشم .
خدایا شکرت ، فکر نمیکردم این روزها در انتظارم باشه .
کتاب های آیلتش دیشب از دوستم گرفتم و قرار شد از امروز شروع کنم !
کسی تجربه ی امتحان آیلتس داره ؟
13 آذر :-
صبح دیر وقت از خواب بیدار میشم و آرایش میکنم و موقع نهار ، همسایمون نهار میفرسته واسمون و خواهرم تولدم رو تبریک میگه و بعدش در مورد تربیت فرزندان با مامانم صحبت میکنم ... و بعدش مامانم تولدم رو تبریک میگه و شیرینی مورد علاقه ی داداشم درست میکنم ، و مرغ میگذارم آپز بشه و میرم خونه ی دایی ام و دختر دایم رومیبرم بیمارستان و برمیگردم خودم رو آماده میکنم میرم خونه ی دوستم و سوپزایز میشم با تبریک گفتنش و "عن" و بعدش "اب" تماس میگرن و تبریک میگن و برمیگردم خونه و میرم خونه و داداشم بهم تبریک میگه و یه تماسی میگیرم با دوست دانشگاهیم ، میگه همین الان میخواستم تماس بگیرم و تولدت رو تبریک بگم ، تعجب میکنم که چه جوری تولدم رو میدونسته ! بعدش میرم خونه ی مادربزرگم ، اونجا گیچ خواب بودم و وقتی برمیگردم خونه میخوابم و صبح کل بچه ها دانشگاه توی فیس بوک سوپرازم کردنند و اون یکی داداشم میاد کادو میده دستم و تولدم رو ضمن تبریک یادواری میکنه ؛ میخواستم دیشب بهت بدم ، خواب بودی ...
بوسش میکنم وتشکر میکنم .
خدایا شکرت
شکرت که یکسال گذشت ، با ضربه ی روحی پارسال روز تولدم خوردم ، فکر نمیکردم تا امسال اصلا زنده بمونم !
پوست های تخمه رو از پنجره پرت میکنم بیرون ! همزمان یه نگاهی میندازم ببینم کجاها ریخته میشن ، میبینم مرد همسایمون ، اون پایین شوکه شده .
منم که اینجوری : شتردیدی ، ندیدی !
درباره ی عقایدم در مورد ازدواج ، با مامانم صحبت کردم ، کلی شوکه شد !
دو مورد از مهمترین عقاید شما چیه ؟
دیروز نهار خوشمزه ایی درست کردم اما هیچکی گرسنه نبــــود !
امروز ساعت 6:30 بیدار شدم و 7:4 دقیقه رسیدم درمانگا بعدش ساعت 8:35 تموم کردم و برگشتم خونه .
دکتر شماره چشمم رو نوشت تا برم عینک بگیرم . (چشمات خوبه ، گُل)
پس کی میشه برم سرکار ؟
امروز "باید" روز خاصی باشه !
دیروز خبر رسید کارتم از پست اومده اما هنوز به دست خودم نرسیده .(عضو اهدا ء)
رفتم چشم پزشکی ، ظاهرا که چشمام ضعیف شده ...
یه پولی به رفته گر میدم دستش رو به عنوان تشکر بلند میکنه ...
منتظرم ؛ امروز باید یه روز خاصی باشه .
6 آذر :- یه آشنایی رو دیدم "ش" که سلام نکرد و بعد که از اون مکان میخواستم خارج بشم خودم پیش قدم شدم و شرمنده اش کردم .گفت عطر میخوایی ؟ گفتم آره اومد و عطر زد . جمعه ی دو هفته پیش بد خندیدم و مهمونمون رفت به خاطر اینکه گفت داریم خودمون کم کم پیر میشیم
امروز 6 آذر روز یکشنبه است در سال 1390 .
صبح ساعت 5:30 بیدار میشم . هوا خیلی سرده و دوست داری بخوابی . کمی هم سردرد دارشتم . برادر خرگوشی داره آماده میشه بره مدرسه . خرگوشی هم خودش رو آماده کرده . خرگوشی میره یه فوت میکنه رو به داداشش . داداشش نگاهش میکنه ، خرگوشی میگه : آیت الکرسی خوندم خدا حفظت کنه
.
روز شنبه :-
سردرد های وحشتناکم هنوز ادامه دارنند . دما هوا 19 درجه و نم نم بارون از صبح شروع شده تا الان که ساعت 9 شب هست ، هنوز ادمه داره .
سردرد هام فکر کنم یاداور خاطره هست . اونم خاطراهای دردناک که رژه میرنند توی ذهنم . برخوردم با مهمان های نهار عالی بود ..
4 آذر روز جمعه با سارا بعد از نهار رفتیم خونشون و از اونجا بعد از درس نوشتن و کباب خوردن ؛ رفتیم نزدیک های دریا فقط قدم زدم و قدم زدم توی اون هوای سرد . فقط قدم زدم ! همراه با یه لبخند !
ماما رفت خونه ی شمسی