13 آذر :-
صبح دیر وقت از خواب بیدار میشم و آرایش میکنم و موقع نهار ، همسایمون نهار میفرسته واسمون و خواهرم تولدم رو تبریک میگه و بعدش در مورد تربیت فرزندان با مامانم صحبت میکنم ... و بعدش مامانم تولدم رو تبریک میگه و شیرینی مورد علاقه ی داداشم درست میکنم ، و مرغ میگذارم آپز بشه و میرم خونه ی دایی ام و دختر دایم رومیبرم بیمارستان و برمیگردم خودم رو آماده میکنم میرم خونه ی دوستم و سوپزایز میشم با تبریک گفتنش و "عن" و بعدش "اب" تماس میگرن و تبریک میگن و برمیگردم خونه و میرم خونه و داداشم بهم تبریک میگه و یه تماسی میگیرم با دوست دانشگاهیم ، میگه همین الان میخواستم تماس بگیرم و تولدت رو تبریک بگم ، تعجب میکنم که چه جوری تولدم رو میدونسته ! بعدش میرم خونه ی مادربزرگم ، اونجا گیچ خواب بودم و وقتی برمیگردم خونه میخوابم و صبح کل بچه ها دانشگاه توی فیس بوک سوپرازم کردنند و اون یکی داداشم میاد کادو میده دستم و تولدم رو ضمن تبریک یادواری میکنه ؛ میخواستم دیشب بهت بدم ، خواب بودی ...
بوسش میکنم وتشکر میکنم .
خدایا شکرت
شکرت که یکسال گذشت ، با ضربه ی روحی پارسال روز تولدم خوردم ، فکر نمیکردم تا امسال اصلا زنده بمونم !