چهارشنبه مدرک موقتم رو از دانشگاه گرفتم !
یک ماه و نیم دیگه مدرک اصلی رو می گیرم .
هیچ کاری انجام ندادم برای پیشرفت علمی کنم و یادگیری زبان .
نمیدونم دنبال پول و کار باشم یا فکر یه لیسانس دیگر یا در همین رشته ی خودم فوق رو بخونم ؟
بلاگفا از دیشب مشکل داره و صفحه رو باز نمی کنه . دقیقا شبیه وقتی که کلی حرف برای گفتن داری و شخصی که گوش شنوا داره نیست .
یک هفته میشه که جز یه جمله چیزی ننوشتم و صحبت نکردم .
الان با کابوس بیدار شدم ، شخصی که فرصت بهش داده شده بود ، هیچی نفعی براش نداشت و 3 سال از عمرش هدر می رفت .
الوعده وفا !
قول یه تیوی رو بهش داده بودم ، امشب رفتیم خریدیم . 1 تومن ، یه هراز کم .این هم بازی با ارقام هاست با مغز انشان .
امروز اولین نوبتم برای بیمارستان بود .
محیط آرام و دیکور آرام بخشی داشت .
فعلا فقط 3 آزمایش خون و رادیولوژی انجام دادم ؛ و اون دو تست دیگر ماه 4 انجام می دهم .
دکتر با متانت خاصش در حرف زدن ؛ تونست استرس منو ازبین ببره . و اینکه دارو مصرف کنم از نو که من نگرفتم .
همین طوری , شاید خدایی , شاید شانسی ؛ شاید ..
قبولش کرند برای سال بالاتر !
هر چی بود منو خیلی خوشحال کرد .
دیشب از ترس و اضطراب و استرس و حالت تهوع ، تنها کاری که ازش بر اومد ، برای از بین بردن صداهای دعوا و بحث ها این بود که گوش ها رو بگیرد و به زیر پتو برود .
امروز روزه ام .
امروز یه قدمی جهت پیشرفت علمی خودم بعد از 3 ماه برداشتم .
البته کلاس زبان رو که نرفتم !
فرصت سه باره به پسرک 15 ساله داده میشود .
امیدوارم این آخرین فرستش را بیهوده و اشتباه ، تباه نکند .
من برایتان مهم نیستم !
این جمله را پسرکی می گوید که چندی پیش می گفت من دوست دارم در کلاس بمانم و درس نخوانم .
حالا که در کلاس مانده می گوید من برایتان مهم نیستم که راهی پیدا کنید و صحبت کنید من به کلاس بالاتر بروم .
موهام رو لایه ایی کوتاه کرده ام ، چقدر چهره ی جدیدم دوست داشتنی تر شده .
واقعا تغییر مو در روحیه ی افسرده ی فرد تاثیر گذار هست .
مادر بزرگ مهمان ماست و چرت و پرت می گوید .
مادر می گوید چیزی گوش نده ، حواست به مادر بزرگ باشد که فکر کنم کم کم می خواد بمیرد !
دیروز شهریه ایی رو که مونده بود رو پرداخت کردم ، بعد از مغرب رفتم سایت ؛ نمراتم رو گذاشته بودند . شکر خدا قبول شده بودم .
چه زود 4 سال دانشگاه گذشت .
حالا فوق لیسانس چه رشته ایی ؟
اون شب از پا درد برای سره سره بازی ، از درد بیدار شدم . اما دردش ، می ارزید به بازی هایی که کردم .
دیشب با وجود خستگی درسی رو به دو شخص عزیزی یاد دادم ، امروز خیلی خوشحال شدم که نتایجم موفق آمیز بوده و قبول شده اند .
خوشحالم که زحمتم هدر نرفته !
بی حوصله به مادر می گویم : خــیـلی بیشتر از شما می فهمــــم !
همین حرف باعث میشه مادر سکوت رو پیش بگیره و به سمت اتاق خواب راه بیافته
چه ساده دلش رو شکستم !
با خجالت ازم می گوید : که باید بیایی موقع زایمانم و بعدش پیشم بمانی ، من کار ندارم ، باید مرخصی بگیری .
با خودم فکر میکنم ، این حرف کسی بود که تا چند وقت پیش منو متهم به تنبلی ، می کرد ؟
بعد از کلی درس توضیح دادن ، از امتحان که برگشته می گوید : کمی سخت بود .
درس خوندن انگیزه میخواد .
اس ام اس فرستاده ، که هر کاری کردم نتونستم ببینمت ، انشالله وقتی برگشتم ..
به این فکر میکنم که توقع این روزها رو داشتم ، توقع این فاصله ها ..
الان نباید ناراحت باشم از این فاصله ها ، چون خبر داده بودند .
نزدیک به 6 ماه از دور شدنشون می گذرد .
چقدر روز خداحافطی گریه کردم از دوری .
.
حالا فردا می آیند ، دروغ می گویم اگر به نبودشون عادت نکردم .
داریم به شهریور نزدیک میشیم ، سعی میکنم به خودم استرس وارد نکنم .
انشالله این هم میگذرد .
کاش یاد بگیریم استرس کار خودمان را بر روی دیگری نیندازیم .
کاش هر کسی به اندازه ی خودش مسئولیت پذیر بود .
دوست دارم یه شب تا صبحی ، در جنگل بگذرونم ، و با صدای گنجشک ها بیدار بشم .
یه جای پر از درخت و یه رودخونه ..
قطره های اشک روی گونه هایم از فکر کردن به چیزهایی و خوندن ِنوشته ایی ، جاریه .
مادرم از خواب بیدار میشود ، رویش را بـــ سمتم برمی گرداند ، چند ثانیه خیـــره نگاهم میکند ،
و مـــن مصمـــم به دیوار چشم می دوزم . و او رویش را بر می گرداند .
وقتی توی یه رابطه خودت رو گم میکنی ؛ باید اون رابطه را متوقف کرد
تا به خودت بیایی چه از این رابطه میخوایی . به کجا میخوایی برسی .
میانسال بود ؛ بعد از یکسال سختی و 4 ماه بستری در بیمارستان و 2 عمل جراحی ؛ نتوانست تومور را شکست دهد .
تا آخرین لحظات دوست داشت دختر را شوهر دهد تا خیالش از بابتش راحت شود .
اینقدر جیغ جیغ میکنم که گلوم درد می کند .
ماه رمضان قرار نبود عصبی بشم ، بدجور .
خدایا ببخش ، آرامم کن .
یه اصل توی زندگیم این بوده که : از هر چیزی که بهم آسیب میرسونه ، دوری کنم .
هر چیزی ناراحتم کند و مانع از پیشرفتم بشود ، هر کاری که سودش کمتر و ضرر بیشتر رو رها کنم .
الان وضعیتم مثل فردیه که خواست به کسی کمک کنه ، دستش رو گرفت ، و همین طور که خواست او را بالا یکشد ، خودش هم در حال غرق شدن هست . الان نه میتواند او را که همه ی امید اوست رو رها کند و هم نمیتواند شاهد غرق شدن خودش باشد .
شرایط جوری تغییر کرده که این اصل رو زیر پا گذاشتم ..
از این که پدرم بر سر سفره ی افطار ، برای خواهرم غذا میکشد ،
ته دلم دوست دارم به من هم محبت کند .
یه بچه ی کوچیک دارد ؛ دوباره باردار هست ,
نمی دونم چرا اصلا به فکر تربیت بچه اول نیستند ؛ و فکرمیکند حتما باید بچه ی دومی داشته باشد .
با هم منچ بازی میکنیم ، مادر و برادر ، جرزنی میکنند و من آخر میشوم .
خدایا این لذت های کوچک را از ما نگیر .
تو حالم رو به هم میزنی از این که حرف بابات رو گوش میدی .
امتحان ریاضی را خوب نداده ، می گوید : من از همون اولش گفتم تجدید میارم و قوبل نمیشم .
مادربزرگ شروع کرده به غرغر کردن که بخون ، ..
این وسط من سردرد گرفتم .
دوست دارم بدانم ، تفریحات پسری که از شب تا صبح بیرون از خانه با دوستانش می ماند ، چیست ؟
به نظرم بی معنی ست این همه ساعت رو دور از خانه ماندن و دیگران را نگران کردن .