بعضی ها از دماغ فیل افتادن
من که نگاهشون میکنم خنده ام میگیره
دیشب به خاطر اذیت های بچه ها زود برگشتم خونه و فوری هم خوابم برد .
بعضی ها از دماغ فیل افتادن
من که نگاهشون میکنم خنده ام میگیره
دیشب به خاطر اذیت های بچه ها زود برگشتم خونه و فوری هم خوابم برد .
هنوز تحویل ندادم ، از بس که درس های اینو اون خوندن و نوشتم و یاد دادم .
دیشب هم تولد رفتم ؛ با وجود این که کلی از کارهام مونده بود .
سوره ی طه اومده ، که موسی راه حل میخواد و خدا میگه به من اعتماد کن و عصایت رو رها کن ... (قبلش هم زنون)
جواب بله رو دیشب دادم .
چقدر بچه ها تغییر کرده بودنند ، خیلی دوست داشتم ، اگه میتونستم منم دانشگاهمو عوض کنم .
از الان باید تا شب استرس داشته با... که دعوا نشه به خاطر درس .
گریه میکنم ، برای نمره ، هرکی بشنوه ، خندش میگیره که من واسه حل نکردن دو سوال گریه کردم .
میخونم و میخونم و میخونم ، سرجلسه از بوی عطری که زدم حالت تهوع میگیرم و یه سوال هم که از ترس و عجله نتونستم حل کنم و استاد ورقه رو ازم گرفت .
بعد از اشک ریختن برگشتم خونه و شام خوردم و الان هم شاید برم عروسی برادر دوستم .
بعد از بیمارستان صبح ، بعد از خستگی دانشگاه ، میتونستم شبش بهم خوش بگذره اما روحیه ام رو از دست دادم و به مهمونی نرفتم .
الان هم در حال درس خوندن هستم به خاطر امتحان .
تازه متوجه شده که باردار هست .
مشکل اینجاست که داروهای استفاده میکرده که برای بچه کاملا مضر هست .
امتحان رو یک سوال فکر کنم نظری اشتباه دارم
نصف سوال عملی . استاد از من تشکر میکنه ، بهش میگم من باید تشکر کنم تو چرا تشکر میکنی ؟
15 دقیقه منتظر موند راننده تا تموم کردم ...
برم ببینم استخاره ام چی شد .
هنوز برنگشته ، نمیدونم چه شده و چه کار کرده !
2:27 دقیقه نوشت : رفته خونه ی دوستش ، خوابیده ؛ به خاطر دوستش که مریض بوده .
همین الان ؛ آمپول کزاز زدم ؛ رفت تا نوبت بعدی ، 10 سال دیگه
دندونم ؛ رو بدون بی حسی کارش تموم شد .
دکتر محمود میگه : نمیدونم چرا دوست داری درد بکشی ، آمپول بی حسی رو میزدی بهتر بود .
استاد میپرسه : چرا اون روز گریه کردی .
مدیر باهاش صحبت کرد تا بیاد دنبالم ، فشارم رو بالا برد ، از دست دروغ هاش .
اتوبوس نیومد ، منم وسیله داشتم اما نرفتم کار . (فکر کنم به خاطر این که روز قبلش گفته بودم منو اول برسون ، گفته بود بنزین ندارم ... )
به جاش الان نوبت دندون پذشکی گرفتم ، یه 1 ساعت دیگه میرم واسه دندونم .
استراحت میکنیم
امتحان عملی رو عالی دادم .
امتحان سیوری رو نه .
به کار جدید خیلی عادت نکرده ام . هرچند روز پنج شنبه جشن بود و میتونستم خیلی بهشون نزدیک بشم .
پیتزاهاشون سوخت ، کیک خوردیم ، اینم از جشنشون که برام چند عکس به یادگاری گذاشت .
مراقب امتحان ، سر جلسه ازم میپرسه که اهل کجایی ؟ و یه سری سوال های دیگه !!
امتحان بد نبود ، امید به قبولی داریم
باورم نمیشه که ، داره ازدواج میکنه ...
نگرانی های مختلفی دارم . همه جوره نگرانی و استرس دارم .
خدایا آرامشی برسان .
امروز تولد دو شخصه ، خیلی مهمه .
دور هم جمع شدن چندان بد هم نیست .
گاهی غم ها رو فراموش میکنی ، برای ثانیه ایی .
روزهایی که امتحان دارم ، اعصابم ضعیفه .
روز غمناکی بود ، چون از بینشون میرم ، میرم یه جای جدید .
دلتنگشون میشم . ؛ همشون تعجب کرده بودنند و ناراحت بودنند و من لبخند میزدم ، لبخندی غمگین . و با شوخی پاسخ سوالشون ، این که چرا میخوام برم ، جواب میدادم : "چون دوستم نداشتید "
خوشم نمیاد کسی به وسایلم شخصی ام دست بزنه . مخصوصا کمدم .
با آدم ، مثل آدم رفتار میکنند ، با حیوان مثل حیوان .
با انسان مثل حیوان رفتار نمیکنند .
باباش چنان کتکش زده که صورتش خون اومده ...
اگه توانایی ندارید که بچه تربیت کنید ، از مشاور کمک بگیرید ، اگه وقتش رو ندارید بچه نیارید ، بد میگم ؟
کلاس رو من اداره کردم ، و موافقت خودم رو برای کار جدید اعلام کردم .
امشب شب حناست و مامانمی نمیدونم کجاست ؟
کلاس رو من اداره کردم ، و موافقت خودم رو برای کار جدید اعلام کردم .
امشب شب حناست و مامانمی نمیدونم کجاست ؟
کلاس رو من اداره کردم ، و موافقت خودم رو برای کار جدید اعلام کردم .
امشب شب حناست و مامانمی نمیدونم کجاست ؟
کلاس رو من اداره کردم ، و موافقت خودم رو برای کار جدید اعلام کردم .
امشب شب حناست و مامانمی نمیدونم کجاست ؟
سرجلسه که استاد در رو واسم باز گذاشت تا هوا خفه نباشه و سرفه نکنم و بعدش هم امتحان عملی ازم گرفت و از استرس همه اش رو خودم توضیح دادم ، نگذاشتم ازم سوال کنه .
یه دعوا توی دانشگاه دیدم که ، تا چند دقیقه از ترس دستام میلرزید .
رعد و برق میاد و نورش تمام فضای تاریک خونه رو لحظه ایی روشن میکنه .
گاهی بیرون رو نگاه میکنم ..
وضعیت ریه هام جالب نیست .
امشب عروسیه زینبه و من اینجا نشستم .
بهار هم اومد و مریضی ما هنوز تموم نشده ! دیروز فقط روز ، روز استراحت بود .
هیچی نخوندم ، نمیدونم سر جلسه ی امتحان چکار خواهم کرد .
بعدا نوشت :- 5:26 . امتحان آسون بود ، خدایا شکرت ، الان تفریح میچسپه .
چه خوبه یه دوس داشته باشی گاهی مثل امروز بهت کمک کنه .
7 فروردین هم رسید و روز و شب ها داره پشت سر هم میگذره چه زود ...
هنوز فکرم مشغول پست قبلیه .
بعد از تقریبا ۷ ساعت درس خوندن ، سوال های امتحان ناجور بود .
حیف زحمت هام ...
برم جشن عروسی تا کمی خستگی ام در بره .
امروز داداش بازی داشت ، هنوز نیومده ببینم چکار کرده .
راستی میدونستید که خوراک اصلی خرگوش کاهو و سبزیجاته ، نه هویچ !
تازگی ها صدای خوردن و غذا جویدن ، حالم رو بد میکنه و عصبی میشم .
مثلا صدای سیب خوردن حالم رو خیلی بد میکنه ،
کسی تا حالا اینجوری شده ؟ راه حلش چیه ؟
برگشتم خونه ؛ با دیدن ماه زیبا و عکس گرفتن از ماه ...
عصبانی و بداخلاق ؛ منو سرزنش میکنه ، که چراحواسش رو پرت کردی و صحبت کردی ، عصبانی میشم . و همش جواب سر بالا میدم . از اینور خسته گرسنه و چشمام از خستگی باز نمیشد . بعد از بهم ریختن کل کمد و کمک گرفتن از خوهر گرامش ، آرایش فقط یه ماتیک و فر موژه و سورمه و یه خورده کرم زیر چشم ساده ی ساده ... با مهمون ها سلام و علیک میکنم و خیلی ریلکس و صمیمی اوال پرسی میکنه و وقتی میره و موقع چایی آوردن همش رو روی خودم میریزم و میسوزم و بعد از تعویض لباس و صحبت و ....
منو با خانم صدا میکنه و میگه چیزی لازم ندارید . و میدونه که کار میکنم و میگه خوبه .
وسایل پذیرایی رو جمع میکنمن و وبلاگ میخونم و خوابم میبره .
دعام میگیره ، گفتم انشالله تصادف کنه ، تصادف کرد
جزوء تیم شد ... و اذیتاش هنوز پا برجاست و مخصوصا صبح ها .
از امروز رفتم پیش گلدینا خیلی مهربونه ، داستان اومدنش رو برام تعریف کرد .
از رو پله ها پریدم پایین میگه دخترم 22 سالشه هم سنته .
نگاه هاش مورد پسندم نیست و فرد رو معذب میکنه .
امروز میخواد بیاد دوبار منو ببینه ، و الان که دارم این ها رو تایپ میکنم استاد جلومون نشسته داره سیگار میکشه (بهش قول دادم ایی بیارم )و س ل م پیشمه و داره درس های اداره رو یاداشت میکنه چون امروز روز اخره و کتاب خیلی زیاده و ساعت 6 هم ریاضی دارم .. بعدش هم ساعت 7 تموم که شد کلاس جاوا تشکیل نمیشه و بر میگردم خونه .
شب و روزم اصلا معلوم نیست ، نمیدونم دارم چکار میکنم ، چقدر زمان داره زود میگذره و من بهش نمیرسم . کمبود خواب غوغا میکنه .
خدایا شکرت به خاطر قبولی ...
امروز تولدش بود ، اولین نفر بودم که تولدش رو تبریک گفتم .