-
253
شنبه 31 تیرماه سال 1391 20:06
از وقتی اومد توی خونه ، دعوا و عصبانیت ، تا الان که دارم این نوشته ها رو میخونم . م هم بعد از دوش گرفتن از خونه رفت بیرون و گفت شب هم برنمیگردم . خدایا کمک کن .
-
252
شنبه 31 تیرماه سال 1391 15:44
ماه تیر داره تموم میشه و استراحت نکردم !! چند ماه که خوب نمیتونم استراحت کنم .
-
251
شنبه 31 تیرماه سال 1391 15:43
تاریخ هم از دستم در رفته . فکر کردم امروز 1 مرداده و به دونفر تبریک گفتم ، و اس ام اس فرستادم .
-
250
شنبه 31 تیرماه سال 1391 15:41
حس نوشتم ندارم ، دومین روزه ماه رمضونه . الان ب اومد و م رو از خواب بیدار کرد و بردتش آرایشگاه . موبایلش هم ازش گرفت . نمیدونم چرا دیگه خسته ام و نیاز به آرامش دارم . از دست همین کارهاست . دوباره باید تلاش کنم .دوباره مشاوره . اینقدر این روزها همه درگیر دغدغه های زندگیشون هستنند که کسی به فکرش نیست . الان دلم یه جای...
-
249
شنبه 17 تیرماه سال 1391 22:56
تمام دیروز رو با سارا بازی کردیم .
-
248
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1391 17:38
خیلی خوشحالم که ماه رمضون نزدیکه . امروز با هم دیگه یه خورده درس خوندیم و فیلم دیدیم . فیلم ورد آقایون ممنوع قشنگ بود و فیلم دختران غم انگیز .
-
247
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1391 17:38
دیشب قرار بود یکسری اعمال نیمه ی شعبان رو انجام بدم که اینقدر استرس کشیده بودم و خسته بودم خوابم رفتم .
-
246
چهارشنبه 14 تیرماه سال 1391 22:19
باز هم استرس ، باز هم استرس ، باز هم استرس . خسته شدم از نگرانی و اضطراب . کاش هر وقت بیرون میرفت خبر میداد تا دلشوره نگیرم تا شب . امشب خیلی محتاجم به دعا .
-
245
سهشنبه 13 تیرماه سال 1391 21:01
امروز همه ی کارهای خونه ، از جمله خرید و ظرف شستن و خونه رو مرتب کردن و ... همه چیز رو من انجام دادم . خدایا کمکم کن .
-
244
سهشنبه 13 تیرماه سال 1391 20:59
۹ تیر ، تولد این وبلاگ بود .. با نظر و پیشنهاد دوستی اینجا رو ساختم . یادش بخیر ، چقدر کمکم کرد . دیشب خیلی شب بدی بود . پر از نگرانی و استرس و اضطراب . شبی شاید سال ها بعد که بیام این نوشته رو بخونم فراموش نکنم . وقی استرس داری ، کنترل کارهات از دستت خارج و محبتت هات خارج از کنترل . خدایا همه رو به راه راست هدایت کن .
-
243
دوشنبه 12 تیرماه سال 1391 17:41
آزمایش هات خوب بود ... حالم بهتره . م درس نخوند ؛ باید تلاش کنم و صحبت کنم ... برعکس شده . خدایا شکرت به خاطر کم کردن استرس .
-
242
جمعه 9 تیرماه سال 1391 19:33
خدایا ، دست هامو میارم بالا ، ازت میخوام همه ی بیماران رو شفا بدی و کمکمون کن توی راه پیشرفت . همه ی نوجون ها رو به راه راست هدایت کن . و کمکم کن تا بتونم کمکشون کنم . خدایا ..... خدایا به خاطر دادهات صد هزار مرتبه شکر ...
-
241
جمعه 9 تیرماه سال 1391 19:22
این 1 هفته همش درد .
-
240
جمعه 9 تیرماه سال 1391 19:20
تمام شد موضوع 3 سال و خورده ایی . به خاطر دلیل الکی که چه کسی آشپزی کنه .
-
239
جمعه 2 تیرماه سال 1391 18:03
دیشب کارنامه شون رو دیدم . از دیشب تا خالا کسلم و سرم وحشتناک درد میکنه .
-
238
پنجشنبه 1 تیرماه سال 1391 17:59
امروز خیلی هوا گرم بود و کلاس اموزشی بد نبود . اما خیلی دیر رسیدیم خونه . چون عروسی رفته بوددم ، خیلی خوابم میومد .
-
237
چهارشنبه 31 خردادماه سال 1391 19:41
امروز دایی ام به دنیا اومد . حس خوبی دارم . خوشحالم . از دیشب تا حالا ازش خبر نداریم تا ساعت 4 و 30 دقیقه ی امروز متوجه شدیم کجاست . امروز تولدش هم هست ... همه زیر دست آریشگر هستنند ، عروسی شیداست . جز من . نگرانم که شب چه جوری برمیگرده ، میدونم که نگرانیم بی مورده ، مثل دفعه های پیش . خوابم میاد .. خدایا خیلی شکرت ..
-
236
سهشنبه 30 خردادماه سال 1391 13:36
۲۵ دقیقه ی دیگه ، میخوام برگردم خونه و فقط بخوابم ، البته اگه فکر جلسه ی امروز بگذاره . گفت : اول فکر کن بعدا حرفت رو بگو . آخرش هم من بهش که بیشتر نصیحتمون کن .
-
135
سهشنبه 30 خردادماه سال 1391 04:05
الان برگشت خونه ، دیگه از دلشوره مردم ، هر چی شام خورد ام حس میکردم میخوام بالا بیارم .
-
234
سهشنبه 30 خردادماه سال 1391 03:13
تازه از عروسی دوستمون برگشتیم رقصیم و گفتیم و خندیدیم ، دیشب هم با صمیمی ترین دوستم بودم و با شام رفتیم بیرون ... فردا یعنی چند ساعت دیگه هم میخوام برم کار .
-
234
سهشنبه 30 خردادماه سال 1391 03:13
تازه از عروسی دوستمون برگشتیم رقصیم و گفتیم و خندیدیم ، دیشب هم با صمیمی ترین دوستم بودم و با شام رفتیم بیرون ... فردا یعنی چند ساعت دیگه هم میخوام برم کار .
-
133
جمعه 26 خردادماه سال 1391 02:44
نزدیک به ۱ ساعت از روز آخر مدرسشون باهام صحبت کرد و چه شیطونیایی کردنند ، الان هم از خستگی بیهوش شد .
-
132
چهارشنبه 24 خردادماه سال 1391 15:17
امروز صبح جایی نرفتم به خاطر دیشب . دیشب باز هم استرس ... دیروز صبح دیر رسیدم به جلسه . پریروز یادم نمیاد شاید یه روز معمولی .
-
231
یکشنبه 21 خردادماه سال 1391 12:36
آمبولانس اومد و بردش ، از ناراحتی فشارش رفته بود بالا . امان از دوری و دلتنگی که همه بلایی سر آدم میاره .
-
230
یکشنبه 21 خردادماه سال 1391 11:23
دیشب رفتیم تاب بازی .
-
229
یکشنبه 21 خردادماه سال 1391 10:58
امروز هشت و ربع رسیدم کار ، نشستم به تایپ کردن و الان هم همه رفتن سیمینار . یکسری از بچه ها هم رفتن دیدار مریض .
-
228
شنبه 20 خردادماه سال 1391 14:04
امتحان جغرافیاش رو میگه خوب داده ، من که خیلی زحمت کشیدم !
-
227
شنبه 20 خردادماه سال 1391 14:02
جشن خوب برگزار شد ، با بچه ها خداحافظی کردم روز 5 شنبه و دیروز هم همش استراحت کردم و فکر و فکر و فکر و بعدش قرار بر رفتن به بیرون بود که خوابم برد . دوست داشتم برم لب دریا تا کمی سبک تر بشم . حالا شاید امروز رفتم لب دریا .
-
226
پنجشنبه 18 خردادماه سال 1391 06:53
دیروز از مسیری که خودش دوست داشت برگشتیم خونه ، عجب راننده ی سمجیه ، خوبه امروز اخرین روزیه که باهاش بریمگردم . حالا اگه امروز رفتم چون چشمم درد میکنه ... دیروز بچه ها خیلی اذیتم کردنند و منم دست تنها چون گ ل د ی . . تولد پسرش بود ، یادش رفته بود تبریک بگه و میخواست راضیش کنه و یکسری مشکلات دیگه داشت .
-
225
پنجشنبه 18 خردادماه سال 1391 06:46
روز سه شنبه خیلی خوش گذشت ، رفتم خونه ی دوستم . اتفاقا با موهای خرگوشی هم رفتم .