دیشب اومدنند با باباش و خواهرش و مامانش .
دیدارمون همراه با کمی استرس و معمولی و لبخند بود با اعتماد به نفس عالی .
پارسال بود که میگفتم کاش میمیردم و همچین حرفی نمیشنیدم .
الان پس از دو تا ملاقات باز دوباره امشب ملاقات میکنیم ، آخ که چقدر دنیا کوچیکه . چقدر زود گذشت .
فردا یه مهمون از سفر میاد پیشمون بعد از یکسال خورده ایی .
حیف که هنوز سرحال نیستم تا برم فرودگاه .
چند روز پیش که رفته بودم ، عروسی ؛ و سرمای اون روز باعث شد سرما بخورم .
اما قند تو دلم آب میشد وقتی بچه های مدرسه که 3 ؛ 4 ساله ندیدمشون . میگفتن خانوم تر شدی.
دکتر اینقدر مهارت داشت که هنوز حرف کامل نکردم ، متوجه شد و دارو نوشت .
امیدوارم حالم بهتر بشه . عجب خانوم دکتری بود .