بعد از تقریبا ۷ ساعت درس خوندن ، سوال های امتحان ناجور بود .
حیف زحمت هام ...
برم جشن عروسی تا کمی خستگی ام در بره .
امروز داداش بازی داشت ، هنوز نیومده ببینم چکار کرده .
راستی میدونستید که خوراک اصلی خرگوش کاهو و سبزیجاته ، نه هویچ !
تازگی ها صدای خوردن و غذا جویدن ، حالم رو بد میکنه و عصبی میشم .
مثلا صدای سیب خوردن حالم رو خیلی بد میکنه ،
کسی تا حالا اینجوری شده ؟ راه حلش چیه ؟
برگشتم خونه ؛ با دیدن ماه زیبا و عکس گرفتن از ماه ...
عصبانی و بداخلاق ؛ منو سرزنش میکنه ، که چراحواسش رو پرت کردی و صحبت کردی ، عصبانی میشم . و همش جواب سر بالا میدم . از اینور خسته گرسنه و چشمام از خستگی باز نمیشد . بعد از بهم ریختن کل کمد و کمک گرفتن از خوهر گرامش ، آرایش فقط یه ماتیک و فر موژه و سورمه و یه خورده کرم زیر چشم ساده ی ساده ... با مهمون ها سلام و علیک میکنم و خیلی ریلکس و صمیمی اوال پرسی میکنه و وقتی میره و موقع چایی آوردن همش رو روی خودم میریزم و میسوزم و بعد از تعویض لباس و صحبت و ....
منو با خانم صدا میکنه و میگه چیزی لازم ندارید . و میدونه که کار میکنم و میگه خوبه .
وسایل پذیرایی رو جمع میکنمن و وبلاگ میخونم و خوابم میبره .
دعام میگیره ، گفتم انشالله تصادف کنه ، تصادف کرد
جزوء تیم شد ... و اذیتاش هنوز پا برجاست و مخصوصا صبح ها .
از امروز رفتم پیش گلدینا خیلی مهربونه ، داستان اومدنش رو برام تعریف کرد .
از رو پله ها پریدم پایین میگه دخترم 22 سالشه هم سنته .
نگاه هاش مورد پسندم نیست و فرد رو معذب میکنه .
امروز میخواد بیاد دوبار منو ببینه ، و الان که دارم این ها رو تایپ میکنم استاد جلومون نشسته داره سیگار میکشه (بهش قول دادم ایی بیارم )و س ل م پیشمه و داره درس های اداره رو یاداشت میکنه چون امروز روز اخره و کتاب خیلی زیاده و ساعت 6 هم ریاضی دارم .. بعدش هم ساعت 7 تموم که شد کلاس جاوا تشکیل نمیشه و بر میگردم خونه .
شب و روزم اصلا معلوم نیست ، نمیدونم دارم چکار میکنم ، چقدر زمان داره زود میگذره و من بهش نمیرسم . کمبود خواب غوغا میکنه .
خدایا شکرت به خاطر قبولی ...
امروز تولدش بود ، اولین نفر بودم که تولدش رو تبریک گفتم .