دیروز شهریه ایی رو که مونده بود رو پرداخت کردم ، بعد از مغرب رفتم سایت ؛ نمراتم رو گذاشته بودند . شکر خدا قبول شده بودم .
چه زود 4 سال دانشگاه گذشت .
حالا فوق لیسانس چه رشته ایی ؟
اون شب از پا درد برای سره سره بازی ، از درد بیدار شدم . اما دردش ، می ارزید به بازی هایی که کردم .
دیشب با وجود خستگی درسی رو به دو شخص عزیزی یاد دادم ، امروز خیلی خوشحال شدم که نتایجم موفق آمیز بوده و قبول شده اند .
خوشحالم که زحمتم هدر نرفته !
بی حوصله به مادر می گویم : خــیـلی بیشتر از شما می فهمــــم !
همین حرف باعث میشه مادر سکوت رو پیش بگیره و به سمت اتاق خواب راه بیافته
چه ساده دلش رو شکستم !
با خجالت ازم می گوید : که باید بیایی موقع زایمانم و بعدش پیشم بمانی ، من کار ندارم ، باید مرخصی بگیری .
با خودم فکر میکنم ، این حرف کسی بود که تا چند وقت پیش منو متهم به تنبلی ، می کرد ؟
بعد از کلی درس توضیح دادن ، از امتحان که برگشته می گوید : کمی سخت بود .
درس خوندن انگیزه میخواد .