مری و سار رو بردم ماکدون و راه برگشتن دو نفر رو دیدم همون ها که بعد از دیدنشون دست هام میلرزه ..
هدف :- یادگیری زبان و اخذ ایلتس .
قشنگ ناراحتی مح رو حس می کنم .
خیلی خوشحالم که فردا هر دو جا عید هست .
رفته آرایشگاه و ریش هاش رو برای اولین بار مدل زده ، میاد و میره ازم میپرسه چطور شدم ؟ الان بهتره یا قبلا ؟
تازه از دندون ژزشکی برگشتم ، با وجود این که تایمش تموم شده بود ، و فایل منو دیر فرستاده بودنند پیشش ، دندون هام رو تمیز کرد . دستش درد نکنه ، خدا ممنونم ازت .
یکی بود با دستمال دست دخترش بعد دهنش و بعد کالسکه و بعد بینیش رو تمیز میکنه ..
سمیه اومد با هم رفتیم فروشگاه گشتیم و رفتیم رستوران به جای کادوی تولدش و .. زیاد صخبت کردیم از هر دری ..
خوب بود . یه چند تا کتاب هم که لازم داشتم برام اورد .
دیشب چقدر توی فکر بودم که چند تا لباس میخوام و چند تا ساعت و عطر و ۲ کفش و ...
خدایا شکرت که صدامو شنیدی ، ممنون از هدیه هات میگن وقتی یه چیزی میخوایی از خدا بخواه ، از جایی که فکر نمیکنی واست میفرسته ، یعنی همین ...
ح رفت مسافرت
دیشب :- یادم نمیاد آخرین بار کی با جمع دوستان بیرون رفتیم و خوش گذروندیم ژس از مدتها...
با ال رفتیم دیدی و خداحافظی یکی از بچه ها که مادر شده بود . چقدر تفات میان ما ..
شب خوبی بود مخصوصا صحبت کردن با نازنین و آشنا شدن بیشتر باهاش و کیمیا . راه برگشت رو کلی آهنگ گذاشتیم
مح کار قشنگی انجام ندادی ، کارت خیلی زشت و بد بود .
منتظرم بیایی ازم معذرت خواهی کنی .
تازه باخبر میشم از تعداد کشته شدگان زلزله زدگان آذربایجان غربی .
با عایشه آشنا شدم ، یه جای خوب کار میکرد ، آخرش هم براش یه نامه ی خداحافظی نوشتم .
توی خونه تکونی ، که پله ها رو رنگ زدند و یکسری کارهای دیگه ، گلدون ها رو هم دور ریختنند ، مامانم چقدر بعض کرد به خطرشون .
دیروز :- از بیمارستان ساعت دو و نیم مرخصش کردنند ..
دعای نخونده و قران و نذر دارم .. برم بخونم امشب شبه لیله القدره
از پنجشنبه که اومدیم بیمارستان ، بستریش کردن تا افطار برگشتم خونه و باز دوباره رفتم پیشش . الان رفته حموم و مر داره اذیت میکنه و ح بازی المپیک میبینه و امروز جمعه است چیزی دیگه نمونده تا افطار منتظریم ببینیم با ما برمیگرده یا نه .
دیکوراسیون نو و تی وی و دی جی و رنگ .. همه چی مبارک .
پنج شنبه :- جایی نرفتم ، مراسم رو میگم .
جمعه :- رفتیم خونه ی مادر بزرگ ، مهمونش یک جوری بهم میفهمونه که خیلی غذا میخورم ، البته از تشنگی و خواب بد دیدن 5- 6 لیوان آب خوردم .
پنج شنبه :- جایی نرفتم ، مراسم رو میگم .
جمعه :- رفتیم خونه ی مادر بزرگ ، مهمونش یک جوری بهم میفهمونه که خیلی غذا میخورم ، البته از تشنگی و خواب بد دیدن 5- 6 لیوان آب خوردم .
کلی از حال و احوالم و این روزها و دغدغه های فکریم و متهم شدنم ، نوشتم
آخرش همش پرید .
کمرم درد میکنه ، فقط خلاصه بگم که دغدغه ها زایده و کارهایی که باید انجام بدم هم خیلی زیاده .
دیشب :-
س شجاعه ، مارمولک رو کشت و منم انداختمش بیرون .
سحری خیلی شیک و خوب برگذار شد اما من گرسنه نبودم .
امشب :-
خونه نیستم به احتمال زیاد ، فکر نمیکنم بد بگذره .
امروز آروم ترم ، لذت ها و شادی ها تغییر کده اند یا شاید من تغییر کرده ام . چیزی هایی که قبلا خوشحالم میکرد الان برام بی اهمیت شده .