روز غمناکی بود ، چون از بینشون میرم ، میرم یه جای جدید .
دلتنگشون میشم . ؛ همشون تعجب کرده بودنند و ناراحت بودنند و من لبخند میزدم ، لبخندی غمگین . و با شوخی پاسخ سوالشون ، این که چرا میخوام برم ، جواب میدادم : "چون دوستم نداشتید "
خوشم نمیاد کسی به وسایلم شخصی ام دست بزنه . مخصوصا کمدم .
با آدم ، مثل آدم رفتار میکنند ، با حیوان مثل حیوان .
با انسان مثل حیوان رفتار نمیکنند .
باباش چنان کتکش زده که صورتش خون اومده ...
اگه توانایی ندارید که بچه تربیت کنید ، از مشاور کمک بگیرید ، اگه وقتش رو ندارید بچه نیارید ، بد میگم ؟
کلاس رو من اداره کردم ، و موافقت خودم رو برای کار جدید اعلام کردم .
امشب شب حناست و مامانمی نمیدونم کجاست ؟
کلاس رو من اداره کردم ، و موافقت خودم رو برای کار جدید اعلام کردم .
امشب شب حناست و مامانمی نمیدونم کجاست ؟
کلاس رو من اداره کردم ، و موافقت خودم رو برای کار جدید اعلام کردم .
امشب شب حناست و مامانمی نمیدونم کجاست ؟
کلاس رو من اداره کردم ، و موافقت خودم رو برای کار جدید اعلام کردم .
امشب شب حناست و مامانمی نمیدونم کجاست ؟
سرجلسه که استاد در رو واسم باز گذاشت تا هوا خفه نباشه و سرفه نکنم و بعدش هم امتحان عملی ازم گرفت و از استرس همه اش رو خودم توضیح دادم ، نگذاشتم ازم سوال کنه .
یه دعوا توی دانشگاه دیدم که ، تا چند دقیقه از ترس دستام میلرزید .
رعد و برق میاد و نورش تمام فضای تاریک خونه رو لحظه ایی روشن میکنه .
گاهی بیرون رو نگاه میکنم ..
وضعیت ریه هام جالب نیست .
امشب عروسیه زینبه و من اینجا نشستم .
بهار هم اومد و مریضی ما هنوز تموم نشده ! دیروز فقط روز ، روز استراحت بود .
هیچی نخوندم ، نمیدونم سر جلسه ی امتحان چکار خواهم کرد .
بعدا نوشت :- 5:26 . امتحان آسون بود ، خدایا شکرت ، الان تفریح میچسپه .
چه خوبه یه دوس داشته باشی گاهی مثل امروز بهت کمک کنه .
7 فروردین هم رسید و روز و شب ها داره پشت سر هم میگذره چه زود ...
هنوز فکرم مشغول پست قبلیه .