خواسته که دعا نویس دعایی برای ذوق و شوق کار رفتن برایش بنویسد
امروز هم یه جمعه ی دیگر بود
اولین کادوی طلای داماد بعد از عقد بهم داد
اما با داماد جدید که دستم رو با خجالت و سربه زیری گرفت
و خواهر و همسر خواهری ...و دخترشون .
یک ماه پیش بعد از سه سال از کار بعد از ظهر استعفا دادم ..
مدیر گریه کرد و میگفت من رو فراموش نکن , برای عروسی دعوتم میکنی ؟
به ما سر بزن ..
دلم نیومد ورقه ی سابقه ی کار توی این وضعیت ازش بردارم .
پیدا شد
همسر آینده رو میگم
به عقد هم در اومدیم به بدون هیچ شناختی ...
خیلی خیلی سنتی و حالا بعد از دو ماه تازه اختلافات و تفاوت های فرهنگی و تربیتی داره خودش رو نشون میده .
حالا که خودش نمیاد من باید پیداش کنم
باید به فکر پیدا کردن همسر اینده ام باشم .
تا دیر نشده ... پدر هم دیشب تذکر داد که به امید مادرت نشین که برات همسرس پیدا کنه .
عزیز دوردونه ی سرکار .. خانومی که از لحظه ی ورود بهم میگفت من رو ماما صدا کن .. مدیریت جای دیگه ایی تحویل گرفته .
دیگه قرار نیست ببینمش .. مهربونی هاش تا همیشه مونده گار هست .
همین پست قبلی در موردش نوشته بودم ..
چه زود سکته ی مغزی سراغش اومد
چه زود قدرت تحرکش از دست داد و ناتوان شد
همه در تکاپوی جمع آوری اطلاعات از طرز نگهداری مادربزرگ ناتوان و فلج هستند .. بعضی ها با سنگ دلیشون خیلی خوب خودشون رو این سه روزه نشون دادند.
ممم .. مادربزرگ پیر و چاق رو چند نفر لازمه ازش نگهداری کنند ؟ سه بار پامپرزش رو عوض کردن و سه وعده غذا دادن چقدر از وقت گرفته میشه ..
بعد از مدت ها سختی ، بالاخره توی حیاط ، حموم و اتاق واسه مادربزرگ درست کردن ، تخت و یخچال و کمد رو هم گذاشتن .
مادربزرگ از این به بعد قرار هست بقیه ی زندگیش رو توی همین اتاق بگذرونه .
میگن پیر شی اما نوبتی نشی
بالاخره مادربزرگ از نوبتی بودن بین خانه های فرزنداش نجات یافت . ولی فکر کنم خیلی طول بکشه تا راضی بشه و اتاقش رو دوست داشته باشه .
امروز برای اولین بار پوست صورتم رو تمیز کردم و بعدش ماسک طلایی رو امتحان کردم
به ناخن هام رسیدگی کردم و بهشون حالت داد پیرایشگر
موهام رو با روغن تقویت کردم
لاک زدم
ابروهام رو مرتب کردم
چقدر همین کارهای کوچک روی بهبودی روحیه ام تاثیر گذاشته لازمه توی برنامه ی ماهانه ام بچینم
اینجا مثل یه دفتر یاداشت شده که گاهی میام و چیزهایی ثبت می کنم ...
امروز در اوج فشار کاری بودم
وقتشه که به خودم یاداوردی کنم چقدر از لحاظ مادی خوب شدم اما از لحاظ سلامتی زیر خط فقر هستم
تا دیر نشده باید فکری بیاندیشم
تمام دیشب رو نخوابیدم به خاطر این که می ترسیدم دکتر جراح شب خوب نخوابیده باشه و حین عمل خسته باشه و عمل مادرم رو خوب انجام نده .
عجب استرس مزخرفی ...
نیم ساعت یا 45 دقیقه چقد زمان
چند روز دیگه سفری خواهم داشت به یکی از کشورهای اطراف
پس هیجان قبل سفر کجاست ؟
شاید باید به دلنگرانی های ذهنم پاسخ دهم تا بتوانم به حال فکر کنم .
توی یه مدت زمان محدود و کم باید یه اتفاقی رخ بده ء برای رخ دادن این اتفاق از تلاش و همت و توکل بر خدا و نذر چیزی کوتاهی نکردیم
همچنان باید امیدوار ماند تا که این اتفاق رخ دهد ء حیف که این فکر و انتظار رخ دادن یا ندادن زندگی روزمره ات رو بهم میریزه .
هر وقت ناراحتی ایی پیش میاد .. میام و یه چک نویس می نویسم "این نیز می گذرد "
حالا با خط بلد می نویسم "این نیز می گذرد "
خدایا رحمتت رو سرازیر کن .
دیشب متوجه شدم آب و دونی که مامانم واسه کبوتر ها پشت اشپزخونه می ریزه .. یه خانوم موشی اون ها رو میخوره ..
هم عمل من تموم شد و هم ماه رمضون ..
مدیر فوق العاده ازم راضیه
این رو از زمانی فهمیدند که غیبت کردم و متوجه کار من شدند و به خاطر زحماتم ازم تشکر کردند .
نشسته ام و ثانیه هاى استراحت حرکت مى کنند تند تند
این یک ماه بیشرفتی نداشته ام
نه از لحاظ کارى و نه از لحاظ درسى و ...
خاله شدنم و مدرسه رفتن امیر نشون می ده که زمان به سرعت داره می گذره .
واکسن کزاز باعث شد تب کنه و سردرد داشته باشه و در آخر بالا بیاره .
فکر می کردم بزرکسالان مشکلی نداشته باشند .
فکر می کردم ماه دو چی میشه و دارم چکار می کنم ؟
الان برگشتم خونه که دوباره شیفت بعدی رو برم کار ..
وقتی دوشیفت بری کار باید وقتت رو تنظیم کنی روی ثانیه ها .
همین !
امشب فاطمه می خواد مسافرت بره ، چطوری بدرقه اش برم ؟
شیشه ی ماشین پایینه ، پسر بچه دستش رو از ماشین بیرون می کنه و مادرش ناغاقل شیشه رو می ده بالا !
دست های پسر بچه کبود شد . .
دارم به امروز صبح و اتفاقاتش فکر میکنم ، به استرسی که کشیدم ، به دعایی که خوندم ، به از جاپریدنی که صدای در شنفتم .
امروز میشد بهتر از این باشد .
عالی تر از این باشد .
حیف و صد حیف که زمان رو از دست دادم با دلسوزی هم
مادر گفت به فکر آینده ی خودت باش ..
خیلی وقته چیزی ننوشتم ..
- الان به هم ریخته ام کمی ، به خاطر تصویری که در موبایل شخصی دیدم .
ذهنم رو مشغول کرده و نگران ..
- توی این مدت دو تا کار جور شد , یکی داوطلب و یکی خاص . هر دو به طور جدی .
- مدرکم رو گرفتم و مهر هم زدم .
- فردا مهمونی هست ، دعوتشون کردم به مناسبت مقطع دانشگاهی ام .
دلم شاد نیست !
خدایا کمک کن ..
گفت : برایش شوهر پیدا کن .
پاسخ داد : راضی نمیشود یکی .... می خواهد .
گفت : برایش پیدا کن . بااخلاق و ایمان .
گفت : باشه . باید پولدار باشد .
امتحان ادبیات داشت و ادبیات فارسی خونده حالا که رفته جلسه
تماس گرفته که امتحان زیان فارسی داره .
11 .
یک تصادف کافیست تا گواهینمه را بردارند .
تــمام .
حالا یه خواب راحت می چسبد ، بدون نگرانی ماشین .
باید به اداره آگاهی برود .
می گوید : حال ندارم ، وقت ندارم ، ..
اگر نرود نمی دانم چه بشود .
من به جای او استرس دارم و دلهره .
دارم آماده میشوم ، برای رفتن به آرایشگاه .
حس های عجیبی دارم ، دلشوره ، استرس ، ترس ، بی خیالی ، دلتنگی ...
همه برای ازدواج دوستم هست .
دیشب اشک ها دست از سرم بر نمی داشتند , همه اش به خاطر فاصله ها بود .